کد شجره نامه: ۶۱۲۲۱۱
حسن کامشاد، مترجم و استاد دانشگاه، در سال ۱۳۰۴ در اصفهان به دنیا آمد. پدرش، حاج سید علی آقا میر محمد صادقی، تاجر پوست بود و قصد داشت که پسرش را بعد از گرفتن تصدیق ششم ابتدایی واردِ تجارت خود کند. اما حسن به هیچ صورت علاقهای به این حرفه نداشت و با واسطهگری داییاش که روزنامهنگار مطرحی بود، در اصفهان به ادامه تحصیل مشغول شد.
دبیرستان را در کالج انگلیسیها، که بعدها به دبیرستان ادب تبدیل شد، گذراند. در آنجا کم و بیش شروع به آموختن زبان انگلیسی کرد. سال آخر تحصیلش بود که با شاهرخ مسکوب –نویسنده، مترجم و شاهنامهپژوه- و مصطفی رحیمی –مترجم- همکلاس و دوست شد. هر سه از شاگردان ممتاز کلاس بودند، به ویژه در انشاءنویسی. و از این همنشینیها بود که آشنایی و علاقهی کامشاد به ادبیات کهن و زبان فارسی آغاز شد. کامشاد تعریف میکند: «… آنچه باید بگویم این است که انشاهای آن دو تن اصیل و بافکر بود، اما نوشتههای من همه اقتباس و سرقت از ترجمههای لامارتین و شاتوبریان. اوایل سال تحصیلی، هنگام زنگ تفریح، یک نفر به پشت من زد، برگشتم، مسکوب بود. بدون مقدمه چینی گفت: این مهملات رمانتیک چیست که به خورد معلم جاهل و شاگردان میدهی؟ چرا به جای این کتابها، کتاب حسابی نمیخوانی؟ من که نمیخواستم کم بیاورم گفتم: مثلاً چی؟ گفت: بهت میگویم. فعلاً بگو چقدر پول نقد داری؟ با تعجب گفتم: ۱۵ریال! گفت: فردا همه پولت را بیاور تا بعد! فردای آن روز با ۱۵ریال به مدرسه رفتم. مسکوب نیز ۱۵ریال را گرفت و یک کتاب تاریخ بیهقی به من داد و گفت: ۵ ریال هم بابت خرید این کتاب به این پسر بدهکار شدی که بعداً باید بدهی و عصر همان روز با هم به خانه مسکوب رفتیم و شروع به خواندن تاریخ بیهقی کردیم. پس از آن روز با پول توجیبیام توانستم سیاست نامه، شاهنامه، خمسه نظامی و… را خریداری کنم». دوستی کامشاد و مسکوب شروع شد و تا پایان عمرِ پربارِ شاهرخ مسکوب ادامه یافت. بخشی از خاطرات کامشاد دربارهی مسکوب و دوستیشان در کتاب «حدیث نفس» نگاشته شده است و این کتاب بستر صمیمانهای را در شناخت این دو شخصیت، برای دوستدارانشان فراهم کرده.
کامشاد پس از اخذ دیپلم ادبی، برای تحصیل در دانشگاه رشتهی حقوق دانشگاه تهران را انتخاب میکند. در این دوران همچنان به مطالعه ادبیات فارسی و گاه گاه زبانهای خارجی ادامه میدهد. بعد از فارغ التحصیلی به استخدام شرکت نفت درمیآید و به مسجد سلیمان منتقل میشود. در آنجا برای حفارانی که تازه استخدام شده بودند، زبان انگلیسی تدریس میکرد و به پرستارانِ انگلیسی، فارسی یاد میداد. در این سالها برای تحصیلِ زبان انگلیسی نیز در آزمون فولبرایتِ آمریکا شرکت کرده و قبول میشود. و شادمان از فرصت دو سالهای که برای اقامت در آمریکا بهدست آورده، خبر را به مسکوب میرساند. اما در مقابل، مسکوب که آن زمان عضو حزب توده بود و شاهد بازداشت و شکنجهی دوستانش، در نامهای دلخوریاش از کامشاد را نشان میدهد و انتقاد میکند که چطور در زمانهای که دوستان و مردم سرزمینش تحت ظلم و ستم هستند او سرمست از رویای عیش و نوش در امریکاست؟ این نامه تاثیر فراوانی بر کامشاد جوان میگذارد تا جایی که نامهی قبولیاش در فولبرایت را پاره میکند و همچون بسیاری از روشنفکرانِ آن دوره، به عضویت حزب توده درمیآمد. البته چند سال بعد، به ویژه پس از کودتای ۲۸ مرداد، از حزب توده نیز دلسرد شد و کناره گرفت. اما در همین زمان اولین تجربهی کامشاد در حوزهی ترجمه با کتاب «همشهری تام پین» از هاوارد فاست، شکل گرفت. اگرچه به زعمِ کامشاد ترجمهای مبتدی و خامدستانه بود.
پس از کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دولت مصدق، کامشاد به تهران منتقل شد. حسن رضوی مدیر کل امور اداری شرکت نفت بود و با واسطهی ابراهیم گلستان، دستور داد تا کامشاد در دفتر شرکتِ نفت تهران و هماتاق با گلستان، به کار مشغول شود. همجواری با گلستان فرصتهای خوبی برای کامشاد به همراه آورد. یکی از این فرصتها، پیشنهاد تدریس در دانشگاه کمبریج بود. ماجرا از این قرار بود که پرفسور لیوی، استاد زبان فارسی دانشگاه کمبریج، در جستجوی دستیاری ایرانی برای تدریس زبان فارسی در دانشگاه بود و گلستان، کامشاد را به او معرفی کرد. کامشاد نیز مشتاقانه، یک هفته بعد در لندن بود و بعد کمبریج، شهری که بعد از اصفهان، تجربهی زیست در آن را از بهترین سالهای عمرش بیان کرده. او پنج سال در کمبریج تدریس میکند و همزمان در رشتهی زبان و ادبیات فارسی مدرک دکترایش را میگیرد. رسالهی دکترایش را در زمینهی نثر معاصر فارسی دفاع می کند و بعدها این رساله با عنوان «پایه گذاران نثر جدید فارسی» توسط نشر نی در ایران چاپ و منتشر میشود.
او پس از بازگشت به ایران، به کارمندی در شرکت نفت ادامه میدهد تا اینکه در سال ۱۳۵۴ به دستور شرکت نفت به لندن منتقل شد و در آنجا به عنوان مدیر شرکت کشتیرانی ایران و انگلیس به فعالیتش ادامه میدهد تا اینکه پنج سال بعد از انقلاب، به یکباره او و همکارانش را بازنشسته میکنند. کامشادِ پنجاه و هفت ساله، که نمیدانسته با این بازنشستگی پیش از موعد چه کند، صبح روز بعد طبق معمول برمیخیزد و اینبار بدون هدف در خیابانها پرسه میزند. پرسهزنی او را ناخواسته میرساند جلوِ «نشنال گالریِ» لندن؛ جایی که شاهرخ مسکوب در هر سفرش به لندن، صبح اولین روزِ اقامتش را با بازدید از این گالری و مخصوصاً تابلوی «تعمید مسیح» از پیرو دلافرانچسکا، شروع میکرد. کامشاد به یاد رفیقش، به تماشای تابلو میرود و در آنجا با صادق چوبک مواجه میشود. چوبک وقتی از وضعیتِ کامشاد مطلع میشود، به او پیشنهاد میدهد که با توجه به سابقه و تسلطی که در زبان فارسی و انگلیسی دارد به ترجمه مشغول شود. این پیشنهاد ذهن کامشادِ میانهسال را درگیر میکند تا اینکه این مطلب را با همسرش مطرح میکند. همسرش از این موضوع استقبال میکند و فوراً ترجمهی کتابی که در آن زمان در حال مطالعهاش بود را به او پیشنهاد میدهد، کتاب «امپراطور و بازی امپراطور». کامشاد کتاب را میخواند و به دلش مینشیند و دست به کار ترجمهی آن میشود. بعدها به موازات تجربه و مهارت بیشتر در برگردان کتاب، به ترجمهی کتابهای متعددِ تاریخی چون «تاریخ چیست»، «استفاده و سوءاستفاده از تاریخ»، «تاریخ بیخردی»، «خاورمیانه: دو هزار سال از ظهور مسییت تا امروز» و غیره و کتب فلسفی چون «دنیای سوفی»، «سرگذشت فلسفه»، «ویتگنشتاین، پوپر و ماجرای سیخ بخاری» و … دست میزند.
کامشاد پس از حدود چهل سال ترجمه، اغلب کتابهایی را برای ترجمه انتخاب میکند که خودش از خواندنشان لذت برده باشد و بخواهد تا دیگران را هم شریک این لذت کند. زبان و لحن او در ترجمه ساده و روان است. به همان میزان که سعی میکند تا لحنِ متنِ ترجمه را به لحنِ متنِ اصلی نزدیک نگه دارد، به همان میزان به نزدیک بودن زبان به خواننده توجه دارد. به عقیدهی او ترجمهی لغت به لغت باعث گنگ شدن و از بین رفتنِ معنای موردنظر نویسنده میشود، مترجم بهتر است معنای جمله را با حفظ لحنِ نویسنده به فارسی ترجمه و در عینحال نکاتی را نیز رعایت کند. دقت و ریزبینی کامشاد در ترجمه، او را به یکی از ماهرترین و معتبرترین مترجمان تبدیل کرده است. برای مثال او در ترجمهی کتاب «قبله عالم» – درباره ناصرالدین شاه و حکومت وی- سه سال وقت گذاشت و در این مدت از یک سو سعی داشت تا زبانِ نویسندهی کتب –عباس امانت- را حفظ کند و از سوی دیگر زبانِ بخش مستندات، نامهها و متونی را که به سبک قاجاری نوشته و در کتاب آورده شده بودند را حفظ کند و پیدا کردنِ منبعِ این بخشها خود زمان زیادی را طلب میکرد و گاه نیز منبع به دست نمیآمد و کامشاد خود به ترجمهی آن بخش دست میزد. تمام این ویژگیها سبب شده تا کارهای ترجمهای او به عنوان منبع و مرجعی برای سنجش قرار گیرد. همچنین، او در سال ۱۳۸۶ کتابی با عنوان «مترجمان، خائنان» منتشر کرد و در این کتاب به بحث دربارهی ترجمه و مترجمان پرداخت.
کتاب دو جلدی «حدیث نفس» نیز خودزندگینامه نوشتِ کامشاد است که در سالهای ۸۸ و ۹۲ توسط نشر نی چاپ شد و او در آنها به بازگویی خاطرات، فعالیتها، گفتگوها و رفتوآمدش با دوستان، از کودکی تا سالخوردگی، پرداخته است.
حسن کامشاد هم اکنون در لندن زندگی میکند و همچنان به ترجمه و نگارش مشغول است.
ماجرای جالب تغییر نام حسن کامشاد
حسن کامشاد، در بخش «جوانی» (سالهای ۱۳۲۴ تا ۱۳۴۰) ماجرای تغییر نام خانوادگی خود را به «کامشاد» چنین بیان کرده است: «اما ابتدا تا یادم نرفته این را بگویم که تعطیلات نوروز آن سال در اصفهان، به همراه دوستی به اداره آمار و ثبت احوال رفته بودیم. دوستم کاری داشت و من در گوشهای از سالن بزرگ منتظر او نشسته بودم. پیرمردی کنار دستم پشت میزش چرت میزد. برای دفع وقت از او پرسیدم اگر کسی بخواهد نام خانوادگیاش را عوض کند چه باید بکند. گفت کاری سادهای نیست، باید به تصویب اعلی حضرت همایونی برسد! و افزود البته استثنائاتی هم دارد، مثلا اگر کسی نامش با شغلش منافات داشته باشد: معلمی که اسمش موجب خنده شاگردان شود، یا اگر نام خانوادگی کسی از سه کلمه یا بیشتر تشکیل شده باشد. گفتم مثلا میرمحمد صادقی؟ گفت بلی. گفتم پس من میتوانم نام خانوادگیام را تغییر دهم، و شناسنامهام را نشانش دادم. نگاهی کرد و گفت بله، شما واجد شرایط قانونی هستید.
– خب چه باید بکنم؟
– باید درخواستی بنویسید و ده نام پیشنهاد کنید تا یکی، که مدعی نداشته باشد، به شما اعطا شود.
شوخی شوخی پرسیدم شما کاغذ و قلم دارید؟ قلم و کاغذی در اختیارم گذاشت. گفتم من تا کنون نامه اداری ننوشتهام، ممکن است کمکم کنید؟ پیرمرد با خوشرویی شرحی تقریر کرد و من نوشتم. گفت ولی خودت باید ده تا نام پیشنهاد کنی.
من آن روزها دلبسته روزنامه «ایران ما» در تهران بودم. کسی با نام مستعار «بامشاد» در آن روزنامه مقاله مینوشت (بعدها فهمیدم نویسنده اسماعیل پوروالی بود). من شیفته سبک و فکر و قلم او بودم و آرزو میکردم روزی بتوانم چون او بنویسم. از این رو نخستین نام درخواستیام را نوشتم بامشاد و به دنبالش نه اسم دیگر به همان وزن و قافیه: دلشاد، فرشاد، گلشاد، مهشاد، رامشاد، کامشاد… در فکر «شاد» دیگری بودم که پیرمرد اصفهانی گوشه چشمی به کاغذ انداخت، لبخندی زد و گفت «یکیاش را هم، دور از جون شما، بنویسید روانشاد»!
دوستم کارش تمام شد و رفتیم؛ در راه پرسید موضوع چه بود؟
– هیچچی، سربهسر پیرمرد میگذاشتم.
درست یک سال بعد تعطیلات نوروز در اصفهان، باز به دلیلی گذارم به همان اداره افتاد، موضوع به کلی فراموشم شده بود. دوباره همان پیرمرد را دیدم؛ کماکان مشغول چرت زدن. شیطنت پارسال یادم آمد. رفتم جلو و گفتم سال پیش درخواستی برای تغییر نام خانوادگی دادم. گفت «اسم شریف؟» گفتم «حسن میرمحمد صادقی». گفت «آقای کامشاد من سه ماه است دنبال شما میگردم». و به همین سادگی، حسن آقا میرمحمد صادقی شد حسن کامشاد.»